در باور هیچکس نمیگنجد، آدم از روز داغ گرما زده، بتواند چشم باز کند به یک روز پاییز که البته کمی هم خنکی میزند به صورت آدمهای عاشق زندگی، و پاییز نه خرامان و دامن از دست داده،
که حیران و گرماخورده از راه رسیده و دیگر به هیچ سایهای احتیاج نیست… مهم شکم پر ساختن است برای زندگی و کار کردن بیهیچ التماس و مکافاتی، که اگر کار نباشد اصلا امید نیست، کار هم فقط وزارت و مدیرکلی و ریاست و امر و برو و بیا نیست، دست است که خدا هنرمندانه به هر کودک تازه متولد شده و حتی جنین داده است و این کودک من هستم و تو و او، یکی آمیخته به ثروت و پول و ارثیه برجا مانده از زحمت پدر و مادر به حلال یا به حرام، که ماندن یا نابودیاش نشان خواهد داد تا چقدر حلال یا حرام بوده است.
یکی زحمت کشیده و منتظر برای فرداهایی که باید از راه برسد و دیگری چشم دوخته تا شاید جهان و روزگار تفضل کند و چشمی بیندازد به زمانی که در حال رفتن است و تو که ماندگار نیستی، ثانیه به ثانیه میگذرد و این عمر گرانقیمت و گرانبها میرود به خوشی یا ناخوشی، به اندوه یا شادی، به چشم گشودنی برای رسیدن به آرزوها و بالاخره هر راه که بروی و هر کار که پیشه کنی، کسب و کارت باید آباد باشد و هیچ راه گریزی هم نیست، آن خستگی بعد از کار روزانه را یادت هست؟ شیرین و زندگیساز و آرزومند، هر کس به هنگام آمدن به خانه کیسهای داشت پر از نیازهای خانگی فردا و با رسیدن به خانه و دیدن همسر و فرزندان دل شاد میکرد و به صفای سرشب چایی مینوشید…
و به هنگام صبح و رفتن سرکار یاد خدا میکرد و چشم به آسمان آبی میدوخت و بلند میگفت:
خدایا، خودت روزیرسانی، امروزم را تو سروسامان بده، خانوادهام را به خودت میسپارم، سلامتم بده…
و قفل بزرگ در دکان به سلامی و علیکی با همسایهها باز میشد و با لبخندی مشتریهای از راه رسیده را تهنیت میگفت و چنین بود که بیکاری نبود، حتی اگر به زحمت فراهم میآمد زندگی…
کسبوکار و درآمدسازی بخش مهمی از زندگی بود، هر کاری در هر اندازه برای زندگی بد که نبود…