از خواستن تا توانستن
وقتی با آدمهای موفق در زمینههای مختلف فعالیت برای ایجاد کار و کسب درآمد صحبت میکنیم، همهشان از کمترین مقدار پول و محل کار بزرگ میگویند، برای مثال دو برادری که تصمیم گرفتند طبق برنامه و به سلامت بوفه مدارس پایین شهر را بچرخانند با مشکلهای مختلفی روبهرو بودند، اما همین بوفهداری به مغازهداری بیرون پیوند خورد و حالا چندین خانواده را پول و نانرسانی میکنند، به گفته بعضیها که از یک مرغداری کوچک محلی به سالنداری رسیدهاند و حالا بوقلمون را هم به کسبوکارشان افزودهاند، کار «نشد» ندارد، فقط باید دل بزرگ باشد و از ریسک کردن شروع هراس به دل راه نداد. در همین بازار تهران که روزگاری یک چهارسوق بود و اطرافش کوچهپسکوچهها و حالا همان کوچهپسکوچهها همچون دست و پای اختاپوس به همه جا ریشه دوانیده و هر تازهواردی در این کوچه بازارها گم میشود، از شاگردی مغازه و غرفههای چوبی در کوچهها شروع کردند و به نوبت توانستند روزهای بهتر را شاهد باشند، چه کسی فکر میکرد این بازار چهارراهه، تبدیل به صدها دست بشود و بسیاری از جوانهای تحصیلکرده که با لیسانس و فوقلیسانس در گوشهای دست به کار شدند، حالا بهترین درآمد را کسب کنند؟ بپذیریم که همان خواستن و توانستن عامل شکلگیری فرداهای خوب است.
به سرزمینت بازگرد
در یک گفتوگوی خاطرهانگیز با ۵ دوستان دبستانی و دبیرستانی، یکی از بزرگترین و موفقترین برجسازان مطرح جهان که طبق معمول یک ایرانی است، تعریف میکرد: «پدرم میخواست من شغل او را که خرید و فروش چرمهای خارجی بود دنبال کنم، اما من رویاهایم در کار ساختمانی بود، پدرم میگفت: نهایت بشوی معمار و من میگفتم: اگر معمار شوم که نهایت آرزویم است، پدرم فکر میکرد یک معمار همان «بنا» است. بالاخره با هر مصیبتی بود راهی اروپا و بعد امریکا شدم، روزها به دانشگاه میرفتم و شبها کار میکردم، به خاطر راه یافتن به سطوح بالاتر فقط خواستم و امروز که به ۴۵ سال قبل فکر میکنم میبینم حتی پیر هم نشدهام، چون راه موفقیت دراز است و بیپایان.
بعد از ساخت چند هتل در شهرهای بزرگ امریکا، چند برج مسکونی که در مقابل ۷/۵ ریشتر زلزله مقاوم هستند و حضور در بعضی از کشورهای دیگر، احساس کردم برای بهره بردن از کار و تحصیلاتم باید به وطنم برگردم، خدا رحمت کند پدرم را… سال آخر زندگیاش بود که به دیدارش آمدم و با محبت دستم را گرفت و گفت: من اشتباه نمیکردم چون سنتی فکر میکردم، اما تو بروز فکر کردی، حالا که موفق شدهای همراه با دانش و دانستههایت به سرزمینت بازگرد و نانرسان جوانهای امروز باش. بعد از سفر همیشگی او بود که دلم خواست برگردم و حالا هم شکر خدا مشغول کار هستم، فقط متاسفم از اینکه چرا جوانهای امروز مثل دوران ما خیال پریدن و موفق شدن ندارند، البته نه همهشان… »
گفتم: «یک برنامه بگذاریم برای یک گفتوگوی بلند ۴۰ساله». خندید و گفت: «نخست خواستن بود که به توانستن رسیدم، آن هم خارج از سرزمینم. حالا میخواهم بعد از ساختن برج بزرگ و هتل، قرار بگذاریم روی آخرین طبقه تا همه جای تهران زیرپایمان باشد… گفتم: به عمر من قد میدهد؟ با خنده گفت قرارمان ۱۵ماه کار است اما میخواهم با تکیه به دانش روز و امکاناتی که در اختیارمان است ۱۲ ماهه به پایانش برسم… گذشت آن سالهایی که ۵سال طول میکشید تا یک هتل ساخته شود… »
و باور کردم وقتی ایرانی جماعت جرات به خرج بدهد جزو ۱۰ برجساز معروف جهانی قرار خواهد گرفت… راستی هنوز هم فکر میکنیم در این ازدحام و شلوغبازیهای زندگی با این همه نعمت و سلامتی که در اختیارمان قرار گرفته، باید به بیکاری فکر کنیم؟
اقتصاد کف بازار تهران است، کف خیابانها، بالا و پایین شهر هم ندارد…
به هنگام درک واقعیتها، آدرس و نشانی زندگی را برای صد سال زندگی بهدست میآوریم…
باور کنیم… کار که باشد، پول هم هست، موفقیت هست و تجارت رو به بهبودی است…