هایدا گروایی، مجمع الجزایری است در فاصله ۲۸۰ کیلومتری ساحل بریتیش کلمبیا این مجمع الجزایر را جنگلهای انبوه با سروهای بلند و خلیجهای تودرتو در برگرفته است.
در سرزمین هایدا افسانهای قدیمی وجود دارد: وقتی که نعمت زیاد بود، جنگلها پر از درختان و جانوران و دریا پر از ماهی بود، آدمها بدون قدرشناسی، به مصرف بیش از حد از منابع طبیعی پرداختند. جنگل و سرما عصیان کردند. دهکده را در گرسنگی و یخبندان بلعیدند. پدربزرگ و نوههایش از دهکده گریختند. پدربزرگ گفت که به عقب نگاه نکنند. نوهای تاب نیاورد، برگشت و به دهکده نگاه کرد.
در آن لحظه پاهایش در زمین درگیر شد. ریشه دواند و تبدیل به درخت سرو طلایی شد. درخت سرو طلایی را که نگاه میکنی، گویی برگهایش، همچون طلایی ناب میدرخشند. گرنت هادووین، متخصص چوب است و در شناسایی جنگلها، خبرهای تمامعیار است. او درختان را به خوبی میشناسد. میداند که چه درختی را کی باید قطع کرد. از کیفیت چوب درختان به خوبی آگاهی دارد. شرکتهای بزرگ تولید چوب و الوار در کانادا، او را به خدمت میگیرند. او در هایدا، راهها و جادههایی برای عبور کامیونهای حمل چوب طراحی میکند. دستگاههای غولپیکر و مدرن قطع درختان به کار میافتند. این دستگاهها، در چشم به هم زدنی، درختان بستر و کهن را از تنه قطع میکنند. شاخههایش را جدا میکنند. پوششاش را میکنند و در قطعات کوچکتر یا به رودخانهها میاندازند یا بار کامیونها میکنند. همه اینکارها در ارتفاعات جنگلی انجام میشود. نه پلیس نه قانونی درخت از پی درخت و جنگل از پی جنگ یکسره قطع میشوند. هادووین از خشونت بهکار رفته در جارو کردن درختان، از وحشت به خود میلرزد. او به مدیران شرکتهای چوب میگوید که قرار بر قطع همه درختان نبود. قرار بر با احتیاط عمل کردن بود، نه خشونت. آرام آرام رفتار هادووین دگرگون میشود. به او گفته میشود، تا تکلیف خودش را روشن کند. یا با ماهستی یا علیه ما، یا طرف ما را میگیری یا طرف آنها را. اما طرف مقابلی وجود نداشت. از هیچکس هیچ صدایی برنمیآمد. اصلا جنگل مسئله هیچکس نبود. محلیها و بومیها هم، شاید جنگل را خیلی بزرگتر از بخشهای قطع شده میدانستند. هرچه بود، اما دلشان به درخت سرو طلایی خوش بود. کارخانههای درختکشی هم بازیرکی، قول داده بودند تا درختان بخشی که سرو طلایی در آن قرار دارد، قطع نکنند. هادووین رسما از همکاری با آنها سرباز زد. شروع به نامه نوشتن کرد به هرجا و هر کس که فکر میکرد فایدهای دارد. این طرف و آن طرف میرفت و مصاحبه میکرد. اما آب از آب تکان نمیخورد. اما او میخواست زنگی را به صدا درآورد که همه بشنوند. او این زنگ را در خود جنگل یافت. هادووین تصمیمی بسیار جسورانه گرفت. زنگ او درخت سرو طلایی بود. او با اره برقیاش به سراغ سرو طلایی کهن و تنومند رفت. با مهارتی که داشت نیمی از تنه آن را، آنچنان برش داد که همچنان عمود بماند ولی با نخستین توفانهایی که از راه میرسیدند، سقوط کند او از درخت نیمه قطع شده، عکس گرفت و به همه جا ارسال کرد. همه به خون هادووین تشنه شدند،