اما حاجی ارزونی اول
نخستین فروشگاهی که تابلوی «حاجی ارزونی» را به پیشانی مغازهاش آویزان کرد براساس گفته خودش واقعا نامش «ارزونی» بود، ناصر ارزونی که یک حاجی هم ابتدای اسمش آورده بود. این ناصر آقا که در خیابان خراسان، منشعب از خیابان ری یا همان «گار ماشین دودی» یک دکان کوچک داشت که اول کار فقط وسایل تحریر مثل، مداد و خودنویس و کتابچه میفروخت، آن هم به بچههای مدرسههای دور و بر، در صحبتهای خودش میگفت: من بیشتر خانوادههای این اطراف را میشناسم، همه کارگر ساختمانی هستند که در روزگارانی دور ۶ تا ۸ تومان دستمزد میگرفتند برای همین هم هست که این کوچه کناری مغازه، کوچه «بناها» نام دارد. به این صورت که هر بنایی برای خودش یک خانه نقلی ساخته و با زن و بچههایش در آن زندگی میکرد، با این وصف بود که من تصمیم گرفتم به جای ۳۰ درصد افزودن به بهای اجناس ۱۵ تا ۲۰درصد اضافه کنم، وقتی هم بچهها پی بردند از یک دفتر خطدار یک قران به جیب خودشان میرود، یکدیگر را خبر کردند، باور کنید در همان دو سه روز نخست، صبح جنس میآوردم، شب تمام میشد، چون دانشآموزان هر ۳ مدرسه میآمدند اینجا و خریدهایشان را انجام میدادند. و این ناصر خان «ارزونی» که دید توجهها به او جلب شده، تصمیم گرفت اجناس خانگی را هم به مغازهاش اضافه کند و بر همین اساس، نخستینبار چون اوایل تابستان شده بود و مدرسهها تعطیل میشدند، اقدام به خرید پنکههای کوچک ژاپنی کرد، میدانست مردم از گرما به این پنکهها پناه میبرند. در همان هفته نخست تعدادی پنکه فروخت، باز هم با ۲۰درصد سود، در آن زمان دیگر فروشگاهها حتی تا ۵۰ درصد هم میگرفتند، فقط او قسطی نمیفروخت، نقد اما ارزان، صدایش در محلههای دور و بر پیچید، گذشته از پنکه اقدام به فروش گلیمهای ارزانقیمت کرد، بعد هم ظرف و ظروف آورد، همه میگفتند کارش برکت پیدا کرده، هر روز یک تشتک مسی میگذاشت روی پیشخوان با یک سینی گرد از جنس روی، اسکناسها را داخل تشتک میگذاشت و پول خردها را توی سینی. به ناچار برادرزادهاش را هم از اصفهان آورد کنار دستش و بالاخره روزی رسید که هیچ جنسی نبود که نداشته باشد.
لباس آخرت
معروف است که مردم اصفهان و بهویژه جوانترهای این شهر قدیمی روزشان بدون شوخی و طنز به شب نمیرسد، یکبار که حاج ناصر در مغازه حضور نداشت دو نفر مراجعه کرده و میگویند ما شنیدهایم هر چه بخواهیم شما دارید و میفروشید (در آن زمان «حاجیارزونی» با خرید دو مغازه طرفین مغازهاش جای بیشتری را بهدست آورده بود) برادرزاده حاجی خیلی جدی جواب میدهد، درست است، هر چه بخواهید داریم. آنها میگویند: ۳ متر طناب درشتباف لازم داریم. او به قسمت عقب و به اصطلاح انباری دکان رفته و با یک طناب ۳ متری نزدیک شده و آن را تعارف میکند، باز میگویند: یک «دلو» بزرگ هم لازم داریم، میخواهیم طناب به دستهاش ببندیم و از چاه آب بکشیم، برادرزاده حاجی دوباره به انتهای مغازه رفته و سطل مورد استفاده خودشان را که با آن جلوی مغازهها را آبپاشی میکرده از طناب باز کرده و میگذارد روی میز، آنها که دیگر کلافه شده بودند و از قبل شرطی را برقرار کرده بودند که بالاخره روی حاجی را کم میکنند، با کمی بحث و مجادله بین خودشان تصمیم تازهای میگیرند و میگویند: یکدست لباس آخرت هم لازم داریم. مرد جوان با لبخند میگوید: ۱۰ دقیقه صبر کنید از انبار میآورم. آنها خوشحال از اینکه بالاخره خیاط در کوزه افتاده، گوشهای مینشینند و برادرزاده حاجی به سرعت بیرون رفته و در کمتر از ۱۰ دقیقه بازمیگردد، در حالیکه یک بقچه حاوی «کفن» را در دست دارد و چند نفر از مشتریها که ماجرا را دنبال کرده بودند همگی با فرستادن صلواتی او را تشویق میکنند و او هم این لباس آخرت را به ۳ برابر قیمت اصلی میفروشد. حاجی که از راه رسیده و متوجه ماجرا شده، ماجرا را دنبال میکند که «کفن» از کجا آوردی؟و برادرزادهاش میگوید: چند خانه پایینتر در کوچه بناها، خدا رحمتش کند، پیرزنی با پسر و عروسش زندگی میکرد که در سفری به مشهد، دار فانی را وداع میکند و پسرش تعریف کرده بود، کفنی که مادرم برای خودش تهیه دیده بود به خاطر بُعد راه نصیب خودش نشده و حالا هم آن را در انباری گذاشتهام که ببینم قسمت کی میشود. من هم که دیدم در مخمصه افتادهام، به خانهشان رفتم و این پسر محترم به سرعت لباس آخرت مانده در خانهاش را به من داد و گفت: راحت شدم، چون همسرم مرتب گلایه میکرد که این «کفن» را از خانه ببر بده مسجد. بابت قیمتش هم گفت که پولش را بدهم چند کیلو خرما بخرم و شب جمعه خیرات کنم. «حاجی ارزونی» که زرنگی برادرزادهاش را میبیند، از او میخواهد همه دریافتی بابت کفن را خیرات کند و ثوابش به همه رفتگان برسد.